شهر و ده از ديدگاه جامعه شناسي ابن خلدون
ابن خلدون فيلسوف ، جامعه شناس اسلامي قرن هشتم هجري قمري جامعههاي انساني را به دو نوع باديه نشين و شهرنشبن تقسيم ميكند و تفاوت ميان آنها را درارتباط با عوامل اقتصادي روشن ميسازد. مفهوم همبستگي در حدود پنج قرن پيشتر بوسيله ابن خلدون تحت عنوان عصبيت بيان شده است. عصبيت به معني همياري ، همبستگي ، همگرايي ، ياريگري. ابن خلدون ميگويد عصبيت در جوامع بدوي نيرومندتر از جوامع شهري است در چندين جا تائيد ميكند كه عصبيت ديني بالاترين ، مهمترين و نيرومندترين عصبيت هاست و جوامعي كه پيرامون يك انگيزه الهي گرد آمدهاند، داراي عصبيت فراواني هستند.
اما آنچه ابن خلدون درباره دو جامعه باديه نشينان و شهرنشينان مطرح ميكند ميزان و شدت عصبيت است، اين پديده در ميان مردم باديه نشين بسيار شديد است، به تدريج كه اجتماعات باديه تطور پيدا ميكند به شهر تبديل ميشود، عصبيتها هم روبه ضعف ميگذارد و با ضعيف ترشدن عصبيتها ، جامعه قادر به حفظ موجوديت خود نميباشد و بر اثر هجوم گروهي كه عصبيت بيشتري دارند شكست ميخورد و زوال مييابد و اين بيان فلسفي طلوع و زوال شهرها و تمدنها از ديدگاه ابن خلدون است.
شهر و ده از ديدگاه جامعه شناسي اميل دوركيم
بنابر نظريه اميل دوركيم جامعه شناس فرانسوي ، جامعهها براساس نوع انسجام ، همگرايي و همبستگي افراد با يگديگر به دو گونه تقسيم ميشود. گونه اول جامعه مبتني برهمبستگي مكانيكي است كه افراد آن در حكم اجزاي يك ماشين هستند، انتظام اجتماعي در اين جامعه بيشتر بر تشابه و همانندي افراد استوار است و افراد ازلحاظ حرفه و شغل ، طرز تفكر ، ادراك و رفتار با يكديگر كم و بيش مشابهت دارند و همگي تحت نظام واحدي قرار ميگيرند و از مقررات و قوانين و سنتهاي يكساني پيروي ميكنند.
گونه دوم مبتني بر همبستگي ارگانيك يا همبستگي اندامي يا عضوي است كه روابط افراد بر اساس عدم تشابه و نا همانندي قرار دارد. اين جامعه مانند ارگانيسم انسان داراي اعضاي متعددي است كه هر كدام كار خاصي انجام ميدهند ولي در عين حال ميان آنها ارتباط متقابل برقرار است. يعني هم با يكديگر و هم با كل ارگانيسم جامعه در ارتباط متقابل هستند. در اين نوع جامعه تقسيم كار و تخصص و حرفههاي گوناگون وجود دارد و افراد از نظر شغل ، عقيده و ذوق و سليقه با هم فرق ميكنند و آنچه باعث پيوستگي و ارتباط متقابل ميان آدمها ميشود، تجانس و همانندي و پيروي از قانون سنتي واحدي نيست، بلكه افراد براساس نيازهاي متقابلشان با هم ارتباط پيدا ميكنند و به آن آگاهي دارند.
آنچه كه دوركيم در اين زمينه مطرح ميكند تغييراتي است كه با پيدايي شهرنشيني و تطوراجتماعي در اين پديده بوجود ميآيد. به عقيده او همگرايي Solidarite در جامعه باديه به علت ساختار اجتماعي ويژه آن ازنوع همگرايي خود به خودي و ماشيني است كه نا آگاهانه صورت ميگيرد، مانند اجزاء و پيچ مهرههاي ماشين كه در كنار هم قرار دارند و بطور خود به خود موجب حركت ماشين ميشود. ولي در جامعه شهري اين امر به صورت منطقي حساب شده و آگاهانه در ميآيد كه دوركيم آن را همگرايي اندامي يا ارگانيك نام ميگذارد، يعني افراد مانند اندامهايي هستند كه هر كدام كاري انجام ميدهند و با هم ارتباط دارند كه نتيجه كاركرد و ارتباط ميان آنها همان ادامه حيات ارگانيسم است.
شهر و ده از ديدگاه فرانسيسكو خوليائو (Francisco Kholyao)
او مينويسد: هر يك از ما در ذات خود دهقانيم ، خواه در نيويورك زندگي كنيم يا در پاريس ، يا لندن و هرگز به روستا نرفته باشيم، با نگاهي از پنجره يك آپارتمان و ديدن تك درختي بر زمينه يكنواخت شهر با طرح زمخت آسمان خراشها ، به ناگهان اندوهي در درون خود حس مي كنيم،درخت خاطره اجداد ماراكه دهقان بوده اند به ما باز مي آورد و تماشاي آن روح مارا احساسي از تبعيد مي كند، زيرا ما خواه ثروتمند و در جستجوي ثروت بيشتر با فقير و نادار و در تلاش زندگي بهتر ، همه از روستا آمدهايم.
يك درخت ، ميان سيمان و بتون ميتواند بطور ناگهاني خاطرهاي از مزارعي را كه در گوشه نامعلومي از بستر زمان پشت سر نهادهايم در ما بيدار ميكند. ميتوانيم كودكي ، عشق و شادي را فراموش كنيم … اما زمين راحتي اگر ديگر زير پاي ما نباشد و در سايه درختي ننشسته باشيم همواره به ياد خواهيم داشت زمين نيرومندتر از خون ماست، در آن جريان مييابد و سيرابش ميكند. زمين خود زندگي است، به همين سبب مشاهده يك درخت ، آرزوي زميني را كه از دست دادهايم در ما بر ميانگيزد.
ديدگاه چارلز كولي (Ch.H.Cooley)
او ازلحاظ روابط اجتماعي معتقد به دو نوع جامعه است :
نوع اول ، جامعه مبتني بر روابط نخستين كه در آن روابط افراد نزديك ، صميمانه و چهره به چهره و عاطفي است. نوع دوم ، جامعه مبتني بر روابط دومين كه ميان افراد روابط خشك ، رسمي و حساب شده برقرار است. هر چند ممكن است اين نوع روابط در شهر و روستا به نسبتهاي متفاوتي وجود داشته باشد ولي بطور كلي در جامعه روستايي روابط افراد بيشتر از نوع روابط نخستين است. در يك روستاي سنتي افراد معمولا در ميان هم زاده ميشوند، در كنار هم زيست ميكنند و روابط آنها بر اساس شناخت متقابل قرار دارد. هر يك از افراد روستايي فرد ديگر جامعه خود را با تمام وجوه و ابعاد شخصيت او ميشناسد و ميداند فلان شخص كه فردي از افراد جامعهاش است، داراي چه خصوصيت اخلاقي است، به چه خانوادهاي تعلق دارد و از لحاظ اقتصادي در چه سطحي قرار دارد و داراي چه موقعيتي است.
ديگر افراد خانواده او چه كساني هستند چه خصوصيات و چه منزلت و پايگاهي در جامعه دارند. روابط صميمانه و نزديك در اجتماع كوچك ده براي مردم مطلوب و خوشايند است. وي مينويسد : اهالي دهكدههاي اطراف … شهر … پس از رسيدن به مرحله توانگري و ثروت به شهر منتقل شده و در آن سكونت گزيده و رفته رفته به رفاه زندگي و تجمل خواهي شهرنشيني متمايل گشتهاند. اين پديده اجتماعي در عين حال روشنگر آنست كه شهرنشينان بطور عمده خاستگاه اجتماعي روستايي دارند.